سر درگمی کیمیا
کیمیا خانوم این شبهای ماه رمضون هر شب یه جا مهمونی هست و رفت و امد خدا را شکر برقرار دیشب خونه دایی عباس بودیم و تا اومدیم برگردیم خونه ساعت 12 شب بود توی راه برگشت کیمیا داشت برای بابا امیر توضیح میداد که من الان می خوام بی بی انیشتن را ببینم و اول من سی دی می بینم و بعد بابا امیر برنامه خودش را ببینه وقتی رسیدیدم خونه از بابا امیر پرسید : بابا شما برنامه نمی بینی ؟
بابا امیر گفت : نه شما اول برو دندونهات را مسواک بزن و بعد و بیا یس دی ببین و کیمیا گفت : بابا به سی دی من دست نزن من زود زود برمی گردم
بعد با همددیگه مسواک زدیم و زود برگشت دراز کشید و به سی دی گوش کرد بعداز یک ربع و اتمام پخش اول سی دی ،
گفتم : خانومی کافیه ، الان نوبت بابا امیر
گفت: هنوز داره و تموم نشده ببینید هنوز داره ، و اول من ببینم و بعد با با ببینه
گفتم : نوبت شما تموم شد و الان نوبت بابا امیر
رفت جلو باباش ایستاد و با انگشت اشاره به حالت تاکید به بابا امیر گفت : شما دیدید بعد نوبت من
بابا گفت : باشه برو یه کم کتاب بخون تا نوبتت بشه
کتاب جدید تفکر خلاق را که براش گرفتم دوستش داره واز من خواست تا با همدیگه کتاب را کار کنیم
و یه قصه هم گوش داد و در حال خواب میگفت : بابا من سی دی ببینم و خوابش برد البته ساعت 1.20 شب بود .
اون شب دایی بهزاد بعداز 25 روز اومده بود مرخصی و کیمیا قبل از رسید به خونه میگفت : بریم خونه بابا حسن دایی را ببینم بازی کنم شادی کنم
ولی قول فردا صبح بهش دادم
از قضا ...
صبح داشتم ساعت 7 از خونه میزدم بیرون که دیدیم مثل شمع ایستاده و میگه : مامان نرو
گفتم : نمیشه شما بیا بریم
گفت : باشه و سریع لباسش را عوض کردم و وسایلش را برداشتم و سوار ماشین شدم وسط راه گفت : بریم خونه بابا حسن
گفتم : باشه من می رم سرکار
گفت : برو ولی زود بیا خونه بابا حسن
بردم رسوندمش در خونمو ن و صبح زود اونا را هم بیدار کردم وارد خونه که شدیم
گفت: بیام سرکار
گفتم : مامان جونم زود باش تکلیف منر ا معلوم کن
بالاخره با صحبتهای مامان زهره تصمیم گرفت : بمونه
الان هم خبری ازش ندارم فکر کنم خواب باشه .