بدون عنوان
این یه هفته که بابا امیر پیشمون بود به کیمیا یاد داده بود خودش تنها بره دستشویی و کیمیا از بابت این قضیه خیلی خوشحال بود .
روز تولد حضرت محمد(ص) ، صبح که بیدار شد گفتم عیدت مبارک
گفتم : عید چیه ؟
گفتم : عید محمد
گفت: محمد کیه ؟
گفت : پیامبرمونه
گفت : چی گفتی و خندید
کمی براش توضیح دادم
با سر تایید میکرد و وقتی شب رفتیم خونه بابا حسن به محمد نوه خاله ام گفت : عید محمد مبارکش باشه /
از محمد می ترسید چون مهسا نوه خالهام این را بهش تلقین کرد بود و وقتی محمد میرفت پیش مهسا جیغ میزد و کیمیا هم به تبع اون جیغ میزد تا اینکه محمد کیمیا را بغلش کرد و کیمیا اولش می خواست جیغ بزنه ولی سرش را انداخت پایین سرخ شده بود ووقتی محمد بوسش کرد کمی دلهرش کمتر شد طفلک محمد 11 سالش و بچه ها را هم دوست داره و کیمیا هم ترسش از محمد کمتر شد.اخر شب بابا امیر اومد دنبالمون اخه اون شب بابا کار داشت و نیومد خونه بابا حسن ، بابا امیر داشت برای تلویزیون جدیدمون میز طراحی میکرد و میخواست تا وقت داره توی دو روز باقی مونده تا بره تهران تمومش کنه.
روز پنج شنبه عصر کیمیا را بردم سرزمین بازی حسابی بازی کرد و خوش گذروند خیلی شلوغ بود ولی کیمیا حسابی بازی کرد و برگشتن هم با هم رفتیم بیرون شام خوردیم و زنگ زدیم بابا هم اومد پیشم البته وقتی کارش تموم شد وقتی رسیدیم خونه بابا میز را اورده بود وفقط مونده بود بهم وصلش کنیم و سه تایی باهم کمک کردیم تا وصل شد اون شب حسابی کیمیا کمک کرد و برای رفع خستگی ما برامون میوه اورد و با کارد و بشقاب و کمی هم برامون اهنگ زد و با قابلمه و سطل طبل میزد و حسابی شیطنت میکرد و سوال می پرسید
دست بابا درد نکنه میز جالبی ساخت
خسته نباشی
جمعه ظهر باید میرفت تهران ماه وسایلش را آماده کردیم تا ترمینال بدرقه اش کردیم
خدا بهمرات