کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

دختر یلدا

عمل بابا حسن

میخوانمت در بلندی که خودت بلند ترینی میخوانمت به مهربانی که خود مهربان ترینی میدانمت به رحمتت که خودت رحیم ترینی میدانمت به بزرگی که خودت بزرگترینی همه این میخوانمت ها و میدانمت ها بهانه ای هست تا بگویم ” خدایا ” دوستت دارم بابا حسن روز 9 اذر عمل قلب داشتن صبح خاتون با مامان صدیق و عمه مینا و .. رفت شاهین شهر خونه ننه و من هم با بقیه راهی بیمارستان شدیم دقیقه نود بود رسیدم باباجونم را روی تخت دراز کشیده بود تا دیدمش بازوش را بوسیدم و گریه افتادم طالقت دیدنش روی تخت برام کابوس بود خندید و سراغ همه را گرفت و بعد بردنش خیلی سخت بود و توی اسانسور خدا حافظی میکرد و می خندید روحیه اش خوب بود ولی من داغون بودم ...
10 آذر 1393

کیمیا و اذر 93

یه روز صبح ازت پرسیدم : مامان جونم میخوای چکاره بشی گفتی :  یه کاری که پول توش باشه تعجب کردم گفتم چکاری ؟؟؟؟؟؟ گفتی : ماشین  بخرم و بفروشم   یه روز دیگه: سرت داد زدم با خونسردی کامل زدی سر شونم و بهم گفتی : مامان تارهای صوتیت خراب میشه باز هم تعجب کردم .  بیشه ناژون ساعت 11 شب روز 21 اذر با خاله مینا و دایی بهنام ( به قول خودت ) و مادرجون و مهرنوش  رفتیم بیشه نازون و دایی بهزاد پیش بابا حسن توی خونه موند . هوا خیلی سرد بود و چون فرداش روز تعطیلی بود همه مردم جمع شده بود لب رودخونه و هرکس برای خودش آتیشی به پا کرده کیمیا از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه و کمک میکرد تا بساط نشستن ...
5 آذر 1393

خرید ماشین

امسال 28 مهر به خاطر شرایط کاری من و امیر تصمیم گرفتیم یه ماشین دیگه بخریم یه کم پولمون کم بود  اخه امیر بعد 4 سال درس خوندن تازه شروع به کار کرده بود و پس اناز کافی نداشتیم و دلمون هم پراید نمی خواست کیمیا که در جریان امور بود ازش نظر خواهی کردیم و گفت دلم یه ماشین می خواد که سقفش باز بشه ما هم گشتیم ببینیم ارزون ترین ماشینی که سقفش باز بشه چیه ؟  خلاصه شرایط پیش اومد و یه لیفان 620  ثبت نام کردیم و بعد از 28 روز بهمون تحولیش دادن وقتی اوردیمش خونه خیلی ذوق کرده بود و راه میرفت و می گفت : ماشین ما سقفش باز می شه و اسباب اثاثیه اش  را جمع کرد و رفت توی ماشین و گفت من اینجا زندگی میکنم تلویزیون هم که هست ...
5 آذر 1393

اذر ماهی من اذرت مبارک

  من متولد ماه آذرم آذر یعنی آتش، عنصری که گرمای زندگی را در وجود هستی و موجودات جاری می کند و با نورش دل ها را روشنی می بخشد. هر روز با طلوع خورشید که از جنس آتش و منشاء حیات است، یاد می گیرم که چطور می شود زندگی ساز بود، در خود سوخت و باز هم تابید! تاریکی مطلق را به آرامی روشن کرد، نلرزید و استوار بود، حتی در پشت ابر سیاه. خستگی ناپذیر و مقاوم! صبور و بخشنده! و رفتن را هم از خورشید یاد می گیرم که چنان غروب می کند که دلِ همه می گیرد ... و لیاقت آن ها که قدر خورشید را نمی دانند، « شب » است ...
3 آذر 1393

خونه مادربزرگ دیگه صفا نداره

   بی خبر از همه جا عصر 18 ابان 1393 پر کشیدی خودت خواستی بری خسته شده بودی ؟ بمیرم برای بدن زجر کشیده ات مادربزرگ هنوز باورمون نمیشه میگیم تو خونه ای شب جمعه همه میایم پیشت تو هم مثل همیشه غذات آماده است بخاریت روشنه و چایتم روشه سفرت پر نونه و صندوقچه ات پر خوراکی .... قصه هات هم اماده قصه یه دونه  نخود - بزغاله دختر خاله - قصه شاهپریون -.... تو کیما را خیلی دوست داشتی دیشب سراغت را میگرفت چی بگم ؟ بگم کجایی ؟ میگفت مامان نکنه مامان میمنت میخواد بره پیش باباجونت  پیش خدا بگو نره دلم براش تنگ میشه گفتم : عزیز دلم اینجا دک...
19 آبان 1393

عاشورا و تاسوعا

ی ه روز قبل از عاشورا و تاسوعا عصر یکشنبه رفتم دندونپزشکی و دوندون عقلم را کشیدم نصفش زیر لثه بود و بازور دراومد خیلی درد کشیدم سه روز قبلش مادر بزرگم به علت بالا رفتن اوره اش توی بییمارستان بستری شده بود وقتی رفته بودیم ملاقاتش گفت: یعنی من تا عاشورا مرخص میشم که نزرم را بپزم و روز شنبه ار بیمارستان مرخص شد روز دوشنبه از درد دندونم هیچ کار خاصی نکردم فقط برای داداشم که مهمون داشت الویه پختم اخه مامانم رفته بود پیش مادر بزرگم ، روز عاشورا صبح کیمیا را سوار ماشین کردم وراهی خونه مادربزرگم شدم همهگی جمع بودن و طبق معمول بوی ابگوشتش تموم فضای خونه را پرکرده بود ناهار را که خوردیم عصر برای شام غریبان رفتیم سر مزار پدر بزرگم وازش خواستیم ...
13 آبان 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد