2 روز دیگه .................
مروری بر خاطرات
اولین نگاهت به چشمانم ..... چه لذت بخش و شیرین بود اولین سال تولدت دومین سال تولدت .... سومین تولدت ... چهارمین سال تولدت فالله خیر حافظا وهو ارحم الراحمین خدارا هزار هزار هزار هزار بار شکر ...
نویسنده :
مامان و بابا
10:20
روز شماره تولد
دندونپزشکی
19اذر رفتیم سمت دندونپزشکی ، روز بازی توی مدرسه بود ساعت 11.30 اومدم دنبالت و بعد بردمت دندونپزشکی اولش با شجاعت کامل اومدی و توی فکرت این بود که توی دندونات ستاره میزنن ، وقتی رسیدیم دندونپزشکی کمی ترسیدی و گفتی : میشه برگردیم گفتم : نه نمیشه منظر شدی تا صدات زدن ، گفتی : خانوم دکتره یا آقای دکتر گفتم : خانومه و بعد رفتی نشستی روی صندلی و دهانت را باز کردی تا ژل زدن و بعد منشی در چشمات را گرفت و آمپولش را زدن گفتی :آخ من هم سریع گفتم :ناخن خانوم دکتر بود بعد بلند شدی و حس سنگینی روی زبون و لبت داشتی همش تف میکردی بیرون و میگفتی : دیگه هی...
نویسنده :
مامان و بابا
12:49
بازگشت با با حسن
روز 13 اذر جلسه قرض الحسنه را داشتیم که خونه اقا کریم از اعضا قرض الحسنه برپا شد عصر رفتم گز سر مزار مادربزرگم و بعدش کیمیا را بردم کمی پارک بازی کرد و بعد روی عادت قدیمی رفتم سمت خونه مادربزرگ که جاش خییییییییییییلی خال یود زن دایی شهین شام پخته بود و همهر ا دعوت کرده بود کمی موندم و بعد راهی اصفهان شدم تا بریم جلسه شب خوبی بود و یعد از یک ماه استرس و ناراحتی کمی خندیدیم چون بحث جلسه خندیدن بود .صبح روز جمعه دایی بهزاد زنگ زد و گفت چشمت روشن بابا حسن را مرخص کردن بیا خونمون ، من هم از خوشحالی خیلی سریع اماده شدم و کیمیا را هم اماده کردم و بابا امیر ما را رسوند خونه بابا حسن و خودش رفت مریض ببینه . من هم...
نویسنده :
مامان و بابا
13:31
عمل بابا حسن
میخوانمت در بلندی که خودت بلند ترینی میخوانمت به مهربانی که خود مهربان ترینی میدانمت به رحمتت که خودت رحیم ترینی میدانمت به بزرگی که خودت بزرگترینی همه این میخوانمت ها و میدانمت ها بهانه ای هست تا بگویم ” خدایا ” دوستت دارم بابا حسن روز 9 اذر عمل قلب داشتن صبح خاتون با مامان صدیق و عمه مینا و .. رفت شاهین شهر خونه ننه و من هم با بقیه راهی بیمارستان شدیم دقیقه نود بود رسیدم باباجونم را روی تخت دراز کشیده بود تا دیدمش بازوش را بوسیدم و گریه افتادم طالقت دیدنش روی تخت برام کابوس بود خندید و سراغ همه را گرفت و بعد بردنش خیلی سخت بود و توی اسانسور خدا حافظی میکرد و می خندید روحیه اش خوب بود ولی من داغون بودم ...
نویسنده :
مامان و بابا
8:41
بهانه آرامشم تولدت مبارک
:: روزی که به دنیا آمدی هرگز نمیدانستی زمانی خواهد رسید که آرامش بخش روح و روان کسی می شوی که با تو دنیا برایش زیباتر است! بهانه ی آرامشم تولدت مبارک... ...
نویسنده :
مامان و بابا
8:41
کیمیا و اذر 93
یه روز صبح ازت پرسیدم : مامان جونم میخوای چکاره بشی گفتی : یه کاری که پول توش باشه تعجب کردم گفتم چکاری ؟؟؟؟؟؟ گفتی : ماشین بخرم و بفروشم یه روز دیگه: سرت داد زدم با خونسردی کامل زدی سر شونم و بهم گفتی : مامان تارهای صوتیت خراب میشه باز هم تعجب کردم . بیشه ناژون ساعت 11 شب روز 21 اذر با خاله مینا و دایی بهنام ( به قول خودت ) و مادرجون و مهرنوش رفتیم بیشه نازون و دایی بهزاد پیش بابا حسن توی خونه موند . هوا خیلی سرد بود و چون فرداش روز تعطیلی بود همه مردم جمع شده بود لب رودخونه و هرکس برای خودش آتیشی به پا کرده کیمیا از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه و کمک میکرد تا بساط نشستن ...
نویسنده :
مامان و بابا
8:02
خرید ماشین
امسال 28 مهر به خاطر شرایط کاری من و امیر تصمیم گرفتیم یه ماشین دیگه بخریم یه کم پولمون کم بود اخه امیر بعد 4 سال درس خوندن تازه شروع به کار کرده بود و پس اناز کافی نداشتیم و دلمون هم پراید نمی خواست کیمیا که در جریان امور بود ازش نظر خواهی کردیم و گفت دلم یه ماشین می خواد که سقفش باز بشه ما هم گشتیم ببینیم ارزون ترین ماشینی که سقفش باز بشه چیه ؟ خلاصه شرایط پیش اومد و یه لیفان 620 ثبت نام کردیم و بعد از 28 روز بهمون تحولیش دادن وقتی اوردیمش خونه خیلی ذوق کرده بود و راه میرفت و می گفت : ماشین ما سقفش باز می شه و اسباب اثاثیه اش را جمع کرد و رفت توی ماشین و گفت من اینجا زندگی میکنم تلویزیون هم که هست ...
نویسنده :
مامان و بابا
8:02