کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 16 روز سن داره

دختر یلدا

مروری بر خاطرات

اولین نگاهت به چشمانم ..... چه لذت بخش و شیرین بود اولین سال تولدت دومین سال تولدت .... سومین تولدت ... چهارمین سال تولدت فالله خیر حافظا وهو ارحم الراحمین خدارا هزار هزار هزار هزار بار شکر ...
26 آذر 1393

دندونپزشکی

  19اذر رفتیم سمت دندونپزشکی ، روز بازی توی مدرسه بود  ساعت 11.30 اومدم دنبالت و بعد  بردمت دندونپزشکی اولش با شجاعت کامل اومدی و توی فکرت این بود که توی دندونات ستاره میزنن ، وقتی رسیدیم دندونپزشکی کمی ترسیدی و گفتی : میشه برگردیم گفتم : نه نمیشه منظر شدی تا صدات  زدن ، گفتی : خانوم دکتره  یا آقای دکتر گفتم : خانومه و بعد رفتی نشستی روی صندلی و دهانت را باز کردی تا ژل  زدن و بعد منشی در چشمات را  گرفت و آمپولش را  زدن گفتی :آخ من هم سریع گفتم :ناخن خانوم دکتر بود بعد بلند شدی و حس سنگینی روی زبون و لبت داشتی همش تف میکردی بیرون و میگفتی : دیگه هی...
25 آذر 1393

بازگشت با با حسن

روز 13 اذر جلسه قرض الحسنه  را داشتیم که خونه اقا کریم از اعضا قرض الحسنه برپا شد عصر رفتم گز سر مزار مادربزرگم و بعدش کیمیا را بردم کمی پارک بازی کرد و بعد روی عادت قدیمی رفتم سمت خونه مادربزرگ که جاش خییییییییییییلی خال یود زن دایی شهین شام پخته بود و همهر ا دعوت کرده بود کمی موندم و بعد راهی اصفهان  شدم تا بریم جلسه شب خوبی بود و یعد از یک ماه استرس و ناراحتی کمی خندیدیم چون بحث جلسه خندیدن بود .صبح روز جمعه دایی بهزاد  زنگ زد و گفت چشمت  روشن بابا حسن را مرخص کردن بیا خونمون ، من هم از خوشحالی خیلی سریع اماده شدم و کیمیا را هم اماده کردم و بابا امیر ما را رسوند خونه بابا حسن و خودش رفت مریض ببینه . من هم...
17 آذر 1393

عمل بابا حسن

میخوانمت در بلندی که خودت بلند ترینی میخوانمت به مهربانی که خود مهربان ترینی میدانمت به رحمتت که خودت رحیم ترینی میدانمت به بزرگی که خودت بزرگترینی همه این میخوانمت ها و میدانمت ها بهانه ای هست تا بگویم ” خدایا ” دوستت دارم بابا حسن روز 9 اذر عمل قلب داشتن صبح خاتون با مامان صدیق و عمه مینا و .. رفت شاهین شهر خونه ننه و من هم با بقیه راهی بیمارستان شدیم دقیقه نود بود رسیدم باباجونم را روی تخت دراز کشیده بود تا دیدمش بازوش را بوسیدم و گریه افتادم طالقت دیدنش روی تخت برام کابوس بود خندید و سراغ همه را گرفت و بعد بردنش خیلی سخت بود و توی اسانسور خدا حافظی میکرد و می خندید روحیه اش خوب بود ولی من داغون بودم ...
10 آذر 1393

کیمیا و اذر 93

یه روز صبح ازت پرسیدم : مامان جونم میخوای چکاره بشی گفتی :  یه کاری که پول توش باشه تعجب کردم گفتم چکاری ؟؟؟؟؟؟ گفتی : ماشین  بخرم و بفروشم   یه روز دیگه: سرت داد زدم با خونسردی کامل زدی سر شونم و بهم گفتی : مامان تارهای صوتیت خراب میشه باز هم تعجب کردم .  بیشه ناژون ساعت 11 شب روز 21 اذر با خاله مینا و دایی بهنام ( به قول خودت ) و مادرجون و مهرنوش  رفتیم بیشه نازون و دایی بهزاد پیش بابا حسن توی خونه موند . هوا خیلی سرد بود و چون فرداش روز تعطیلی بود همه مردم جمع شده بود لب رودخونه و هرکس برای خودش آتیشی به پا کرده کیمیا از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه و کمک میکرد تا بساط نشستن ...
5 آذر 1393

خرید ماشین

امسال 28 مهر به خاطر شرایط کاری من و امیر تصمیم گرفتیم یه ماشین دیگه بخریم یه کم پولمون کم بود  اخه امیر بعد 4 سال درس خوندن تازه شروع به کار کرده بود و پس اناز کافی نداشتیم و دلمون هم پراید نمی خواست کیمیا که در جریان امور بود ازش نظر خواهی کردیم و گفت دلم یه ماشین می خواد که سقفش باز بشه ما هم گشتیم ببینیم ارزون ترین ماشینی که سقفش باز بشه چیه ؟  خلاصه شرایط پیش اومد و یه لیفان 620  ثبت نام کردیم و بعد از 28 روز بهمون تحولیش دادن وقتی اوردیمش خونه خیلی ذوق کرده بود و راه میرفت و می گفت : ماشین ما سقفش باز می شه و اسباب اثاثیه اش  را جمع کرد و رفت توی ماشین و گفت من اینجا زندگی میکنم تلویزیون هم که هست ...
5 آذر 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد