کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 23 روز سن داره

دختر یلدا

مريضي خاتونم

  1 6 بهمن سال 1391 نيمه شب از خواب بيدار شدي گفتي : مامان دلم درد ميكنه  گفتم : جيش داري و بايد بري دستشويي  بردمش و اوردمش خوابيد  يه ساعت بعد بيدار شد و گفت : مامان دلم درد ميكنه و يه دفعه حالش بد شد  خواب از سرم پريد و متوجه شدم مريض شده و هر 20 دقيقه حالش بد مي شد و تقاضاي اب ميكرد و همينكه اب مي خورد دوباره حالش بد ميشد  تاظهر همين برنامه بود و رنگ به صورتش نمونده ولي مي خواست بازي كنه تا ا ينكه بابا حسن اومد  و برديمش اورژانس و بعد از معاينه گفتن بايد بستري بشه و سرم بزنه  خودم حالم بدتر ا ز كيميا بود بردمش خوابوندمش و با يه مكافاتي سرم را به دستش وصل كرديم الهي بميرم م...
22 بهمن 1391

بدون عنوان

  مثل اينكه ديگه داشتم بزرگ شدنش را با رفتارش حس ميكردم نمي خواستم  باور كنم بزرگتر شده اخه سال قبل همچين موقع هنوز شير مي خورد و الان مثل يه خانوم نشسته جلوم و بلبل زبوني ميكنه ميگه مامان ميري سركار مواظب باش تفاصد ( تصادف ) نكني   ميگه مامان خدا به تو پول نميده بانك بهت پول ميده   ميگه مامان مي ري سركار هوا سرد   ميگه مامان قربونت برم گسته شدي ( خسته شدي ) ميگه مامان من خيلي دوست دارم و مي خوام كمكت كنم  ميگه اگه كيانوش بخوام بايد نماز بخوني و از خدا بخواي ميگه همه بچه ها مامان شون سركار ميره باباشون درس مي خونه ميگه دلم مي خواد سركاري نري و پيشم بم...
15 بهمن 1391

تولد 3 سالگي به روايت تصوير

   روزچهارشنبه 29 اذر و 30 اذر  را مرخصی گرفتم که روز تولد دخترم  را براش شیرین تر کنم شب قبلش رفتیم تمام خریدهامون را کردیم و کیک هم سفارش دادیم و اومدیم خونه بابا امیر و شب را اونجا خوابیدیم تا صبح زود بیدار شم و کارهای تولدش را انجام بدم صبح  ساعت 7 بیدار شدم رفتم توی اشپزخونه توی برنامه ام بود : ژله رنگین کمان - تیرامسو - لبوی قالبی - پیتزا و سالاد و بال کنجدی درست کنم  کار زیاد داشتم و مشغول شدم همه اینا  را برای اولین توی خونه درست میکردم و امیدوار بودم خوشمزه بشه  خانومی ساعت  9.30 بیدار شد و خوشحال بود که پیششم پیشونیش را بوسیدم و بهش تبریک گفتم و براش توضیح دادم که امشب...
9 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد