مريضي خاتونم
1 6 بهمن سال 1391 نيمه شب از خواب بيدار شدي گفتي : مامان دلم درد ميكنه گفتم : جيش داري و بايد بري دستشويي بردمش و اوردمش خوابيد يه ساعت بعد بيدار شد و گفت : مامان دلم درد ميكنه و يه دفعه حالش بد شد خواب از سرم پريد و متوجه شدم مريض شده و هر 20 دقيقه حالش بد مي شد و تقاضاي اب ميكرد و همينكه اب مي خورد دوباره حالش بد ميشد تاظهر همين برنامه بود و رنگ به صورتش نمونده ولي مي خواست بازي كنه تا ا ينكه بابا حسن اومد و برديمش اورژانس و بعد از معاينه گفتن بايد بستري بشه و سرم بزنه خودم حالم بدتر ا ز كيميا بود بردمش خوابوندمش و با يه مكافاتي سرم را به دستش وصل كرديم الهي بميرم م...
نویسنده :
مامان و بابا
8:18
بدون عنوان
مثل اينكه ديگه داشتم بزرگ شدنش را با رفتارش حس ميكردم نمي خواستم باور كنم بزرگتر شده اخه سال قبل همچين موقع هنوز شير مي خورد و الان مثل يه خانوم نشسته جلوم و بلبل زبوني ميكنه ميگه مامان ميري سركار مواظب باش تفاصد ( تصادف ) نكني ميگه مامان خدا به تو پول نميده بانك بهت پول ميده ميگه مامان مي ري سركار هوا سرد ميگه مامان قربونت برم گسته شدي ( خسته شدي ) ميگه مامان من خيلي دوست دارم و مي خوام كمكت كنم ميگه اگه كيانوش بخوام بايد نماز بخوني و از خدا بخواي ميگه همه بچه ها مامان شون سركار ميره باباشون درس مي خونه ميگه دلم مي خواد سركاري نري و پيشم بم...
نویسنده :
مامان و بابا
12:51
تولد 3 سالگي به روايت تصوير
روزچهارشنبه 29 اذر و 30 اذر را مرخصی گرفتم که روز تولد دخترم را براش شیرین تر کنم شب قبلش رفتیم تمام خریدهامون را کردیم و کیک هم سفارش دادیم و اومدیم خونه بابا امیر و شب را اونجا خوابیدیم تا صبح زود بیدار شم و کارهای تولدش را انجام بدم صبح ساعت 7 بیدار شدم رفتم توی اشپزخونه توی برنامه ام بود : ژله رنگین کمان - تیرامسو - لبوی قالبی - پیتزا و سالاد و بال کنجدی درست کنم کار زیاد داشتم و مشغول شدم همه اینا را برای اولین توی خونه درست میکردم و امیدوار بودم خوشمزه بشه خانومی ساعت 9.30 بیدار شد و خوشحال بود که پیششم پیشونیش را بوسیدم و بهش تبریک گفتم و براش توضیح دادم که امشب...
نویسنده :
مامان و بابا
7:33