3 روز دیگه ....
4 روز دیگه .....
امیرم تولدت مبارک
تمام لحظه های عمرم بدرقه نفس کشیدن توست به دنبال کوچکترین فرصت بودم تا بزرگترین تبریک را نثار قلب مهربانت کنم ورق خوردن برگ سبز دیگری از زندگی ات را تبریک می گویم زندگی من تولدت آذین زندگی ام باد &n...
نویسنده :
مامان و بابا
8:36
کیمیا خواهر دار شد
امروز باکیمیا رفتیم سونو گرافی غربالگری ...توی نوبت نشستیم تا صدام زدن هم غربالگری بود و هم تعیین جنسیت کیمیا دختر میخواست و امیدوار بودم دختر باشه کیما اززروی مانیتور جنین را میدید همه چی خوب بود تا این که دکتر گفت : جهاز خریدی گفتم برای کدوم گفت مگه دختر داری گفتم بله گفت مبارک این هم دختر و سرش را خم کرد یه نگاه به کیما کرد و گفت ماشاالله اونکه شنا گر ماهری انشاالله این هم همین طوره. کیمیا خیلی خوشحال شد که خواهر دار شده و من هم خودم خوشحال شدم موقع برگشتن به خونه یه شیرینی خریدیم و کیمیا میخواست شمع صفر هم بخرد خیییییییییییییییییییلی خوشحال بود ... ...
نویسنده :
مامان و بابا
22:54
پاییز 94
جلسه مهمونی خونه فریبا خانوم گلخونه بابا جسن ... خاک باز یدختر گلم جلسه قرض الحسنه خونه علی اقا .... اردوی باغ بانوان گلخونه ...
نویسنده :
مامان و بابا
20:15
دهمين سالگرد ازدواج
عزيزم آهنگ صدايت زيبا ترين ترانه زندگيم نفس هايت تنها بهانه نفس کشيدنم و وجودت تنها دليل زنده بودنم است پس با من بمان تا زنده بمانم ...سالگرد ازدواجمون مبارك ...
نویسنده :
مامان و بابا
11:30
شمال 94
20 شهریور ماه یه دفعه تصمصم گرفتیم سه تایی بریم شمال .....من اون موقع دوماهه حامله بودم ولی با این حال راهی مسافرت شدیم کیمیا خیلی خوشحال بود صبح راهی شدیم و شب ساعت 8 رسیدیم بابلسر البته برای ناهار فیروز کوه موندیم و ناهار خوردیم ... بابلسر خونه یکی از دوستان بابا امیر اقای رعیت رفتیم و شام خوردیم و جاتون خالی استخر و جکوزی داشتن اخر شب کیمیا خانوم و بابا امیر تنی به اب زدن .... کیمیا خیلی خوشحال بود و داشت بهش خوش میگذشت .... ما قرار بود یه روز اونجا بمونیم ولی از بس خوش گذشت سه روز موندیم ....و هرشب کیمیا خانوم استخر میرفتند .. از این سه روز یه روزش را رفت...
نویسنده :
مامان و بابا
12:39
چشمه علی دهاقان
یه روز صبح جمعه تصمیم گرفتیم عمه وفرشته وعموعباس بریم چشمه دهاقان اون موقع من یکماه ونیم بارداربودم بعد از ناهار کیمیا خانوم با بابا امیر رفتند کوه نوردی .. عکسی که کیمیا از بابا گرفته بود و بعد از اون رفتیم شهررضا و کمی سفال خریدیم . روز خوبی بود حسابی خوش گذشت ...
نویسنده :
مامان و بابا
8:13
یه خبر داغ داغ داغ
5مرداد 1394 متوجه شدم باردار هستم خودم باورم نشد عصر یه بی بی چک گرفتم و تست کردم و جواب مثبت بود شب وقتی بابا امیر اومد خونه داشتم بهش میگفتم و از بس دچار شوک بودم حواسم نبود دخمل اونجاست دیدم پرید بالا و خوشحال شد و اومد من را بغل کرد و مامان نی نی داری ؟ گفتم : فکر کنم شکمم را بوسید و رفت یه دفعه دیدم نیستش رفته بالا خونه بابا حسین ... دیدم اومد پایین و گفت : خوب به مامان صدیق عمو مهرداد بابا حسین گفتم که ما نی نی داریم دهنم باز موند گفتم چرا گفتی زود حالا مامان گفت : چی زود ؟؟؟؟؟ باهاش حرف زدم بهش گفتم نباید بگی تا مطمئن بشم به کسی نگو این مربوط به خانواده ما میشه ... باشه . گفت : باشه ف...
نویسنده :
مامان و بابا
9:28