کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

دختر یلدا

عمو زنجیر باف

٠٤/٠٤/١٣٩٠: عمو زنجیر باف     بله  زنجیر من را بافتی  بله پشت کوه انداختی     بله بابا اومده                                                            چی چی اورده نخود و کشمش با صدای چی وووووژژ با کیمیا این بازی را انجام ممیدادم البته برای اولین بار ووقتی...
5 تير 1390

پیر شدی مامان

زندگی من ازبس خوبی از بس ماهی و صبوری و خوش اخلاق من هم این شعر را تقدیمت می کنم   میشــــه اسـم پاکتو رو دل خـــــدا نوشت میشه با تو پر کشید تــــوی راه سرنوشت میشـــه با عطـر تنت تا خــــود خـدا رسید میشــه چشــم نازتو رو تن گلهــــا کـشید دخترم   جـــــونم فـدات برم قــــربــون چشات تو اگــــــــه نگام کنی جون میدم واس نگات بالاخره دیروز واکسنت را زدم اولش خیلی مشتاق بودی با بچه های دیگه بری اتاق واکسن و ببینی برای چه گریه می کنند ووقتی نوبت خودت شدی دلیلش رافهمیدی وبا تزریق واکسن فقط می گفتی : اوخ  اوخ  ماما ولی الهی قربونت برم زود اروم شدی وعصرش دیدم نمی تون...
2 تير 1390

چه گونه با لجبازی برخورد کنیم ؟

  یعنی اگر همیشه با کودکان رفتار ثابتی داشته باشیم، کمتر لجبازی می‌کنند؟   معمولا اینطور است. نحوه دستوردادن والدین نیز موثر است. اگر والدین زیاد دستور بدهند، کودکان خسته می‌شوند و از انجام آن خودداری می‌کنند. گاهی کودکان برای آن دستوری را اجرا نمی‌کنند که کسی به آنها یاد نداده چگونه آن کار را انجام دهند. برای مثال، کودک طرز استفاده از قاشق و چنگال را نیاموخته اما والدین توقع دارند آداب صحیح غذا خوردن را رعایت کنند.   گاهی نیز توجه زیاد والدین به رفتارهای نامناسب کودکان موجب می‌شود که رفتارهای نادرست آنان تقویت شود؛ به طوری که کودکان به دلایل مختلف به جر و بحث کردن، نق زدن و م...
2 تير 1390

واکسن 18 ماهگی

  ١/٠٤/١٣٩٠: امروز قراره ببرمش واکسن 18 ماهگی اش را بزنه خدا کنه زیاد اذیت نشه من بیشتر نگرانم دختر گلم می دونم مثل همیشه صبوری                                               رايج‌ترين پرسش‌هاي والدين درباره واکسيناسيون کودکان شما تنها پدر و مادري نيستيد که در روزهاي مقرر واکسيناسيون کودک خود دچار نگراني‌هاي مختلف و گاه بي‌مورد مي‌شويد. يک ‌سري پرسش‌هاي خاص درباره...
1 تير 1390

کیمیا رفت سرکار

٢٩/٠٣/١٣٩٠: امروز عصر مجبور بودم برای یک سری کارهام برم شرکت آخه من حسابدار شرکت هستم وقتی مس خواستم برم هیچ کس نبود که کیمیا را بزارم پیشش و مامان و بابام هم نبودند و خواهرم هم امتحان و عمه مینا هم امتحان داشت خلاصه مجبور شدم ببرمش سرکار نشوندمش روی صندلی جلو و کمربندش را بستم و رفتم به سمت شرکت وقتی رسیدیم خیلی اروم و متین بود  بطوریکه مدیر عامل شرکت گفت : چه دختر ارومی اگه دختر من بود حالا اینجا را روی سرش گذاشته بود ولی هرچه می گذشت از اروم بودن دیگه خبری نبود و هرچه کشو وپرونده و کاغذ بود ریخته بود بیرون و دست اخر هم یک پفیلا براش خریده بودم پخش دفتر کرد و رفت سراغ کمد و جعبه ای پراز پیچ و مهره بود ریخت بیرون و خلاصه اشوب بازا...
31 خرداد 1390

یادش بخیر

تقدیم به بچه های دیروز خاطرات کودکی زیباترند یادگاران کهن مانا ترند درس‌های سال اول ساده بود آب را بابا به سارا داده بود درس پند آموز روباه وکلاغ روبه مکارو دزد دشت وباغ   روز مهمانی کوکب خانم است سفره پر از بوی نان گندم است   کاکلی گنجشککی با هوش بود فیل نادانی برایش موش بود با وجود سوز وسرمای شدید ریز علی پیراهن از تن میدرید   تا درون نیمکت جا میشدیم ما پرازتصمیم کبری میشدیم پاک کن هایی زپاکی داشتیم یک تراش سرخ لاکی داشتیم   کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت دوشمان از حلقه هایش درد داشت گرمی دستان ما از آه بود برگ دفترها به رنگ کاه بود ...
31 خرداد 1390

یک معذرت خواهی به عسلم

٣٠/٠٣/١٣٩٠: دیروز نوبت واکسن 18 ماهگی ات بود ولی مامان به خاطر کار زیادنتونست ببره واکسنت را بزن واقعا متاسفام . ولی به جبران این کوتاهی برای 1 تیر برات نوبت گرفتم و عصر با عمه مینا و مامان جون و خاله و شهاب و... رفتیم پارک آتشگاه خیلی بهت خوش گذشت وحسابی بازی کردی                                                               &...
31 خرداد 1390

HELLO

۰۲/۰۳/۱۳۹۰: امروز کلمه پول را یادگرفته بود و کیف پول من را برمی داشت و از داخلش  پول بیرون می اورد و به همه میداد و سریع هم پس می گرفت و موقع خرید کردن هم به زور پول به فروشنده میداد و می گفت مل مامانم  و چند بار پشت سر هم می گفت مامان   مامان   و هرجا کیف پول قرمز ویا پول میدید می گفت مامانم  مامانم تازه یادگرفته بود بره توی کمد و قصه شنگول و منگول را اجرا کنه اول قصه اون بزغاله ها بود و اخر قصه گرگ دشت میشد و از توی کمد دستهاش را نشون میداد و قصه را برای من با زبان اشاره و کلمات و نیمه و نصفه تعریف   میکرد و اخر قصه به من میگفت تو مامان بزغاله های و بیا شکم منر ا با شاخهای تیزت ...
31 خرداد 1390

ای کیو سان

  ۲/۰۲/۱۳۹۰: امروز جمعه است و قرار بود موهای کیمیا را بتراشیم البته به اصرار بابا امیر، چون می گفت موهاش کمه ، صبح بردمش توی حیاط اولش کمی با شیر اب بازی کرد و حسابی خیسمون کرد و تا تونست خندید و بعد بابام اماده شد تا موهاش را بتراشیم اولش براش توضیح دادم می خواهیم چه کار کنیم واون مخالفتی نکرد بعد که آماده شد متاسفانه از بس موهاش نرم بود زیر دستگاه قرار نمی گرفت و مااز خیرش گذشتیم وبعد شروع به شستن ماشین کردیم که البته کیمیا خانوم هم شریک بودند و اب پاشی به ماشین و دستمال کشیدن به ماشین مسئولیت ایشون بود .خلاصه عصر اماده شدیم بریم خونه مامان امیر ،وقتی کوتاه کردن موهاش را براشون توضیح دادم بابای امیر یک ماشین مو تراشی دستی از قدی...
31 خرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد