شمال 98
کمند، نفسم اینقدر زود بزرگ شد و حرفها و کارهاش بزرگتر از سنش بود... همه عاشق جواب دادنش و حرف زدنش بودن... اینکه هرشب میگفت : مامان من عاشقتم، ️ همیشه دوستت دارم به من قوت قلب میداد و انگیزه میداد. با کیمیا حسابی جور شده بود باهم بحث میکردن و من لذت میبردم. لحظهای عاشق هم بودن و لحظه ای با هم بحث میکردن.. کمند مثل طوطی بود و تقلید میکرد. هر وقت کیمیا را دعوا میکردم میشد دختر خوب من و میچسبوند خودش را به من و چوغلی میکرد عاشق رقص بود و با اعتماد به نفس میرقصید، کیمیا را سرزنش میکرد که کار اشتباه نکنه به مرتب بودن تختش وسواس داشت. یاد گرفته بود بدون قصری بره دستشویی. و دیگه نیازی به من نداشت دیگه ✍️...