کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

دختر یلدا

سلام ما برگشتیم

      د خمل گلم سلام ، بعداز یک هفته از شمال برگشتیم و خدا را شکر سفر خوبی بود هرچند هوا گرم بود ولی روزهای آخر بارون زد و حسابی هوا عالی شد توی این سفر جای دایی بهزاد خییییییییییییییییییلی خالی بود اخه قرار بود روز یکه حرکت میکنیم دایی هم دوره آموزش سربازی تموم بشه و بنده خدا اتوبوس هم کرایه کرده بودن که بیاند ولی اجازه بهشون نداده بودند و اعزامشون کردنده بود  به مدت یک ماه میناب ، ما خیلی ناراحت شدیم و می خواستیم سفر  را کنسل کنیم ولی با اصرار خودش  راهی سفر شدیم ، شب قبل سفر  رفتیم خونه بابا حسن خوابیدیم که صبح زود  راه بیفتیم خاتون اون شب تا ساعت 1 بیدار بود و کلاه و عینک و اردکش دستشون بود ...
19 شهريور 1391

اتمام کتاب اول

  خاتونم الان 25 کلمه  را یادگرفته بخونه و حتی توی کتاب و  با خط ریز هم می تونه کلمات  را تشخیص بده و هرجا مطلبی می بینه نگاش می کنه واگه کلمه ای براش اشنا بود می خون و اگه بلد نبود میگه اینا هنوز زوده بعد یاد می گیرم الان ده روز بیشتر کتاب اول  را تموم کرده و کلماتش را  راحت می خونه ولی کمی جمله را با تاخیر می خونه روز چهارشنبه  به افتخار تموم شدن کتابش براش کیک پختم و بردمش پارک و بهش تاکید کردم این  به خاطر راینکه  یاد گرفتی بخونی کمی عجول و الان رفته  سراغ پوشه زردش و سری دوم و عجله داره همهش را بخون ولی  یاددانش کار حضرت فیل ... این هم چندتایی عکس &...
22 مرداد 1391

دعای کیمیا

  دیشب شب قدر بود موقع غروب خورشید وضو گرفتم و ایستادم به دعا و نماز خوندن اخر نماز که بود کیمیا اومدم بغلم نشست تا حالا ندیده بود دستهام رو به اسمون باشه و دعا کنم اومد جلو کف دستهام را دید و گفت : چی ؟؟؟؟ گفتم : دعا میکنم گفت : چیه ؟ گفتم : بشین روی پاهام و دستهات را ببر بالا و هرچی از خدا می خوای بگو نشست ودستهاش را برد مثل دستهای من بالا و گفت : بستنی ، کاکائو ، خندیدم و گفتم: اینها را خدا بهت میده چیزهای بزرگتر بخواه گفت : پفک گفتم : نه خوارکی نباشه مثلا بگو خدایا امشب هیچ نی نی کوچولوی دلش درد نکنه و اگه مریضه زود خوب بشه گفت : کی دلش درد میکنه ؟ چی خورده گفتم : ممکنه یه نی نی ک...
22 مرداد 1391

سفر به قهرود

جای همگی خالی روز جمعه با خانواده امیر و خانواده خودم  رفتیم قهرود خیلی باصفابود و خوش گذشت وکیمیا که تا باغ دید و اب و اچوله ( الوچه ) داشت از خوشحالی غش میکرد ، همینکه رسیدیم سریع کفش  را در اورد و جورابهاش هم د راورد و دوید توی ابها کمی ایستاد و گفت : یخ  یخ   یخ  و دوید بیرون . پاهش کمی خاکی  شد دوباره دوید توی اب و پاهاش را شست و گفت بغلم کن اینجا خاک هست . خلاصه روز خیلی خوبی  بود و کیمیا تا عصر  بازی کرد و دنبال پروانه ها دوید و الوچه چید و نخورد و شعر الوچه  را خوند اسمت چیه ؟  تربچه    خونت کجاست ؟ تو باغچه چی می خوری ؟ اچوله  ...
22 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد