کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 18 روز سن داره

دختر یلدا

خانه تکانی

خانه تکانی عید   خلاصه داشتیم کم کم به عید نزدیک میشدیم و مراسم خانه تکانی و ..... ولی خودتون بهتر میدونید که با یک بچه نمیشه خونه تکونی کرد ولی طبق معمول اون بچه خیلی خوبی بود و توی کریرش می نشست و فقط به ما نگاه میکرد و گاهی اوقات توی همون جا خوابش می برد اگر هم می گذاشتمش روی زمین دوست داشت غلط بزنه و تمام تلاشش را میکرد که به روی شکم برگرده از دستاش کمک میگرفت از پشتی زیر سرش کمک میگرفت یک کم غر میزد که چرا نمی شه ...... اما بالاخره یک روز صبح ۱۳ اسفند وقتی با بابا و مامانم نشسته بودم صبحانه می خوردم و کیمیا هم در حال تلاش کردن بود بالاخره  به موققیت رسید و اولین غلط زندگیش را خورد و بسیار هم خوشحال بود ا...
23 خرداد 1390

مراسم غسل

روزها از پی هم میگذشت و کیمیا هروز بزرگتر میشد تا رسیدیم به چهل روزگی کیمیا .روزی که به قول  بزرگترها نوزاد از ان روز به بعد وارد دنیای جدید میشد مراسم غسل و بچه و اب چله را خانه مادرم به جا آوردیم طبق معمول اون وروجک که از حمام خوشش میومد خیلی ارام و با حوصله اجازه مراسم غسل را به من و مامانم داد . این هم عکس بعد از مراسم و سرمه به چشم کردن کیمیا . .........        کم کم داشتم به روز های رفتن امیر به قشم نزدیک میشدم هم خوشحال بودم و هم ناراحت ، ناراحت فقط به خاطر خود امیر که با وجود اینکه این همه بچه  دوست داشت ودلش می خواست کنارش باشه الان شرایط مجبورش کرده از اون دور باشه و ناراحت ...
23 خرداد 1390

بدون عنوان

خلاصه اون شب با هزار زحمت رسیدیم بیمارستان امیر رفت بیرون و من ومادرم ومادر شوهرم رفتیم بخش زایمان و اونجا باز من جدا شدم یادمه مثل بید میلرزیدم خیلی ترسیده بودم لباسهاما عوض کردم و اماده شدم درد شیرینی بود ناخداگاه داشتم طبیعی زایمان میکردم داد وفریاد و دعا برای همه اونهای التماس دعا گفته بودند سرم وآمپول و دادو فریاد های من .تا اینکه پرستار زنگ زد خانم کشاورز .اون گفته بود ساعت ۵  میاد اون موقع ساعت ۳ شب بود با هر داد بابام راصدا میزدم خیلی بد بود ولی لحظه شماری میکردم تا دخترم را ببینم .حدود ساعت ۴.۳۰ بود که پرستار گفت صدای قلب بچه نمیاد و سریع به دکتر زنگ زد خییییییییییلی ترسیدم و تمام سعی ام را برای نجاتش کردم تا مشکل رفع شد...
8 آذر 1389

بدون عنوان

حدودیکماهی است چیزی ننوشتم ولی تقریبا به اخرهای سفر مسافر کوچولو نزدیک می شدیم روزها خیلی دیر میگذشت و من هم خیلی بیقرار بودم هنوز تصمیم نگرفته بودم که سزارین یا طبیعی . امیر مخالف طبیعی بود و من مخالف سزارین . خیلی میترسیدم دیگه به هوش نیام و نتونم بچه ام را ببینم . نگرانیهای که هر مادر باردار داره ولی با توکل به خدا دلم را اروم میکردم دکترم خیلی اصرا  داشت برای طبیعی برای همین توی هفته اخر معاینه گفت زود تصمیم بگیر می خواهی چه کار کنی ؟ ولی من هنوز سردر گم بودم ...............خدایا خوت هر جور صلاح میدونی جورش کن  .همش همین حرفم بود  تا بالاخره شنبه 28 اذر برای اخرین بار رفتم معاینه دکتر گفت بچه کامل اماده است فقط دو سه روز ...
23 آبان 1389

تولد یک فرشته

    فردا ۲۲ مهر سالگرد ازدواجمونه اما به خاطر نبودن امیر امسال باید تنهایی این روز را برای خودم و دختر ۱۰ماهه ام جشن بگیرم هرسال توی این روز هدیه امیربه من یک شاخه گل مریم بود ولی امسال........................ خیلی دلم براش تنگ شده ..............   نوشته شده در چهارشنبه بیست و یکم مهر 1389ساعت 11:39 توسط مامان و باباش       سلام ، من مامان کیمیا هستم می خواستم تمام خاطرات شیرین دوران بارداری و نوزادی کیمیا را براتون بنوسیم ....................       پنجم اردیبهشت سال ۱۳۸۸ بود اون روز جمعه بود ومن سر کار نمی   ...
29 آذر 1388

فروردین سال 1396مبارک

خرید گل از گل خونه همدانیان جی    قبل از سال تحویل رفتیم گلخونه همدانیان و  یک عالمه گل خریدیم      امسال  سال اولی بود که کمند عزیزمون سر  سفره هفت  سین  بود و حسابی هم شیطنت کرد ولی دقیقا توی خود  سال تحوسل  تب  داشت    کادو گرفتن کیمیا و کمند از خاله مینا شب  سال تحویل خونه بابا حسن    خونه عمو عباس و کلاه ایلیا  بازی  با یایا حسن  نور پردازی پل خواجو . تونل نور خیابان استانداری  با عمو  بهنام و خاله مینا  رفتیم حسابی خوش گدشت  ...
30 0
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد