کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 19 روز سن داره

دختر یلدا

روز عید قربان و خانه سالمندان

این ماه قرض الحسنه خانوادگی تصمیم گرفتن برای ادای احترام به سالمندان و خوشحال کردنشون برند عید دیدنی خخانه سالمندان ف صبح روز عید 13 مهر همه اعضا به سمت خانه  سالمندان رفتیم شهاب و بهار هم بودن و طبق معمومل این دو تا وروجک شروع به بازی  با هم شدن وقتی یکی یکی پیرمردها و پیرزنها میومدن اشک از چشمان هم جاری بود من نمی خواستم برم چون طاقت دیدن این صحنه ها را نداشتم ولی باز هم با کیمیا راهی شدیم خیلی غمناک بود ولی قرار بر این بود که ما اونا را شاد کنیم نه اینکه خودمون هم گریه کنیم  خلاصه جشن کوچکی گرفتیم و بزن و برقصی  راه افتاد و خدا را شکر کمی خنده روی لبهای غمگین این عزیزان نشست   ان رو...
13 مهر 1393

جشن بادبادکها

5 مهر شهرداری اصفهان جشن بابادکها بر پا کرده بود و خاله فیروزه به من زنگ زد که ما هم بریم و ساعت 10 صبح جمعه  با خاتون راهی شدیم هوا خیلی گرم بود و وزش باد هم کم بود ولی حسابی شلوغ بود کیمیا و شهاب در حال بازی ...   روز خیلی خوبی بود ولی ما تا اخر نموندیم چون واقعا هوا گرم بود و با شهاب و خاله خداحافظی کردیم و ومدیم . ...
5 مهر 1393

پاییزت مبارک

باز بوی دفتر پاک کن های سفید ته مداد قرمز   باز هم مهر رسید باز هم رج زدن حرف الف باز هم دخترکی سر به هوا دختری نازکه نامش کبراست و د ه ها  سال است قول ها داده به خود و گرفته تصمیم که دگربار، کتاب خود را باز جا نگذارد. شب به زیر باران آن کتاب کهنه هچنان خیس و چروکیده و باران زده است باز هم سال دگر باز پاییز دگر باز تصمیم دگر باز کوکب خانم چند مهمان دارد باز هم سفره رنگین پهن است و کدام از ماها در پس این همه سال … حسرت خوردن از آن سفره کوکب خانم همچنان با او نیست؟ خوش به حال عباس ! خوش به حا...
1 مهر 1393

روز اول مهر

اون روز ، مرخصی گرفتم تا خاتونم  را تا مدرسه همراهی کنم لباس پوشید و خیلی سرحال  به امید خدا زیر قران ردش کردم و  راهی مدرسه شد  دم در بابا حسین و مامان صدیق از ورزش برمیگرشتن و باهاشون سلام و احوالپرسی کرد و باباجون ازش چند تایی عکس گرفت و با اتوبوس به سمت مدرسه  راه افتادیم 17 تا 18 ایستگاه بود تا مدرسه و خانومی حوصلش سر  رفته بود تا به مدرسه رسیدیم با فاطمه دختر همکارم با هم توی  یک کلاس بودن ف صف گرفتن و برنامه براشون اجرا شد اون روز همه یه گل دستشون بود و قراربود گلها را تقدیم مربیهاشون کنن . روز اول را به خوبی رفت ولی متاسفانه 2 و 3 را مریض شد و دل پیچه دا...
1 مهر 1393

کیمیا و خانه شهریور 93

اینا هم عکاسی های بابا امیر نقاشی روی بادبادک و مسابقه سه نفره بین مامان و بابا و کیمیا و این هم نتیجه ... می خواستیم بریم مهمونی هوس کرده روسری سرش کنه .... یکی از مریضهای بابا امیر برای روز دختر کادو براش خریده بود فقط یه کم تنگ بود یه روز جمعه  با دایی نادر و بابا حسن رفتیم به یه روستا بنام کشه خیلی خوش گذشت این هم ژله مهمونی مامان صدیق برای پاگشای  زن عمو الهام که درست کردم یه چند روزی عادت کرده بود بریم پارک ملک شهر و توی الستخر توپ بازی کنه   ابن جا هم باهام اومده شرکت و طبق معمول اتیش می سوزند این عکس از مهمونی قرض الحسنه است که...
1 مهر 1393

عروسی عمو مهدی

29 شهریور قرار عروسی عمو مهدی بود و من از روز 26 شهریور تا 1 مهر  را مرخصی گرفتم که هم به امور عروسی برسم و هم کیمیا را برای اول مهر اماده کنم دوروز وسایل و سفر حنا بندون را تزییناتش را درست میکردمو خواهرم و عمه مینا هم در این زمینه منر ا یاری کردن و دخاتونم هم حسابی  از این بابت خوشحال بود روز جمعه 28 شهریور عصر همه اومدن خونه تا برای مراسم حنابندون بریم خونه عروس و کیمیا هم حسابی خودش را خوشگل کرده بود و اماده رفتن بود اول رفتیم خونه خود عروس و داماد و بعد از اون رفتیم خونه پدر عروس برای مراسم حنا بندون ، خدا راشکر همه مراسم به خوبی انجام شد و کیمیا هم که قول داد بود برقصه و شاباش بگیر ،رقصیده بود ولی کسی بهش شاباش نداده...
30 شهريور 1393

خرید لباس عروس

عروسی نزدیک بود و خانومی ازمن درخواست لباس عروس کردن با تل و تور ، برای همین یه روز عصر دوتایی برای خرید  راه افتادیم سمت  بازار و چون ماشین نداشتیم  با اتوبوس رفتیم همین که رسیدیم سر ایستگاه اتوبوس شروع کرد شعر بخونه : السون و ولسون  یه اتوبوس خالی برسون وقتی اتوبوس اومد خیلی شلوغ بود ولی ما سوار شدیم که یه دفعه دید توی قسمت اقایون  یه صندلی تک خالی هست رفت سمت صندلی و نشست و از من هم خواست منارش بشینم ولی من بالای سرش ایستادم .... تا  به بازار رسیدم کمی با پرس و جو  سوال و جواب چندتا مغازه را گشتیم ولی نمی پسندیدیم تا ادرس گرفتیم و سمت چها رراه تختی اومدیم البته با تاکسی و خانومی ه...
17 شهريور 1393

چادگان

برای 13 شهریور فرشته دختر عمه ام از طرف شهرداری ویلا چادگان رزرو کرده بودن کیمیا شب قبلش از چادگان رفتنمون باخیر شد و خیلی سریع اسباب و اثاثیه و پتو و پشتی و ملحفه و مسواک و.... را اماده کرد و گفت : مامان اینا را بزار توی ماشین اینها وسایل من هستن گفتم : مامان جون فرداشب قرار بریم اینا را بزار توی اتاقت فردا برشون میداریم خیلی ذوق بیرون  رفتن  را داشت کافی بود یکی دعوتش کنه با سر اجابت میکرد البته اگه آشنا بود خلاصه صبح پنج شنیه من و بابا امیر رفتیم سرکار و نزدیک ظهر بود که زنگ زدن خونه بابا حسن  احوال پرسی کنم که دیدیم خاتون گوشی را برداشت گفتم : تو اونجا چیکار میکی؟ گفت: من اومدم که بابا ...
13 شهريور 1393

خرید مانتو شلوار مدرسه

امسال خانومی باید می رفت پیش دبستانیولی چون نیمه دوم سال 88 هست یک سال دیر تر میره برای همین  با هزار زور و زحمت اسمش را مهد پارسانا نوشتم چون دیر اقدام کرده بودم و پر شده بودولی بالخره نوشتم و خیالم راحت شد ولی بعداز یه مدت متوجه شدم که باید یه جاییی نزدیک محل کار خودم و بابا امیر اسمش را بنویسم و تصمیم گرفتنم توی مدرسه غیردولتی شهید سالمی کنار دفتر کار خودم اسمش را بنویسم ولی چون مهد نداشت با تعهد خودم همون پیش دبستانی ثبت نامش کردیم و قرار شد بریم براش مانتو شلوارش را بخریم  باور نمیشد خاتونم قد کشیده و الان وقت اماده کردن وسایل مدرسه اش هست هم خوشحال بودم و هم ناراحت دلم نمی خواست به این زودی بزرگ بشه چون هرچی بزرگ تر بشند مث...
6 شهريور 1393

من ازدواج نمی کنم

تاریخ عروسی عمو مهدی را مشخص کردن و خانواده در تب و تاب اماده کردن سور سات عروسی هستن و بابا امیر هم به امید خدا مشغول به کار شدن ، برای همین شبها تنهاییم تا بابا امیر بیاد . دیشب با مامان صدیق و عمه رفته بودیم میدون امام تا کمی خرید کنیم و کیمیا خانم هم رفتن خونه بابا حسن تا با سارینا بازی کنن بعد از برگشتن از خرید رفتم دنبالش و اوردمش خونه و چون بابا نبود شام خوردیم و کمی فلوت تمرین کردیم و بازی کردیم و بعد کنارم روی تختش دراز کشید و گفت: مامان خیلی دوستت دارم میدونی چقدر ؟ گفتم : چقدر گفت: تیری تاوزن (3000) گفتم : من یه دونه یک یا هزار تا صفر 10000000000000000000000000000000000... گفت: من یه دونه یک ...
3 شهريور 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد