کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 29 روز سن داره

دختر یلدا

HELLO

۰۲/۰۳/۱۳۹۰: امروز کلمه پول را یادگرفته بود و کیف پول من را برمی داشت و از داخلش  پول بیرون می اورد و به همه میداد و سریع هم پس می گرفت و موقع خرید کردن هم به زور پول به فروشنده میداد و می گفت مل مامانم  و چند بار پشت سر هم می گفت مامان   مامان   و هرجا کیف پول قرمز ویا پول میدید می گفت مامانم  مامانم تازه یادگرفته بود بره توی کمد و قصه شنگول و منگول را اجرا کنه اول قصه اون بزغاله ها بود و اخر قصه گرگ دشت میشد و از توی کمد دستهاش را نشون میداد و قصه را برای من با زبان اشاره و کلمات و نیمه و نصفه تعریف   میکرد و اخر قصه به من میگفت تو مامان بزغاله های و بیا شکم منر ا با شاخهای تیزت ...
31 خرداد 1390

ای کیو سان

  ۲/۰۲/۱۳۹۰: امروز جمعه است و قرار بود موهای کیمیا را بتراشیم البته به اصرار بابا امیر، چون می گفت موهاش کمه ، صبح بردمش توی حیاط اولش کمی با شیر اب بازی کرد و حسابی خیسمون کرد و تا تونست خندید و بعد بابام اماده شد تا موهاش را بتراشیم اولش براش توضیح دادم می خواهیم چه کار کنیم واون مخالفتی نکرد بعد که آماده شد متاسفانه از بس موهاش نرم بود زیر دستگاه قرار نمی گرفت و مااز خیرش گذشتیم وبعد شروع به شستن ماشین کردیم که البته کیمیا خانوم هم شریک بودند و اب پاشی به ماشین و دستمال کشیدن به ماشین مسئولیت ایشون بود .خلاصه عصر اماده شدیم بریم خونه مامان امیر ،وقتی کوتاه کردن موهاش را براشون توضیح دادم بابای امیر یک ماشین مو تراشی دستی از قدی...
31 خرداد 1390

بدون عنوان

۱۲/۰۱/۱۳۹۰:   امروز برنامه ریزی کرده بودیم صبح بریم پارک ولی خانومی ساعت ۱۱ از خواب بیدار شد ولی با این حال با امیر بردیمش پارک . خیلی بهش خوش گذشت و حسابی بازی کرد .       فردا روز سیزده فروردین بود و من هنوز تصمیم نگرفته بودم کجا برم با بابام برم ویا با خانواده امیر . آخه خانواده امیر می خواستند برند محلات و من حال راه دور را نداشتم برای همین با خانواده خودم رفتم یکی از باغهای اطراف . کیمیا خانم صبح ساعت ۱۰ بیدار شدند  البته امیر هم  دست کمی از کیمیا نداشت و تا صبحانه میل کردند ساعت ۱۱ شد و تارسیدیم مقصد ساعت ۱۲ شد وقتی رسیدیم اونجا اکثراْ رفته بودند کوه .ومن و کیمیا و امیر م...
31 خرداد 1390

18 ماهه من

٢٩/٠٣/١٣٩٠:     گل دخترم امروز 18 ماهه شد ه و من و بابا امیر تولد 18 ماهگی ات را بهت تبریک میگیم عاشقتم گلم     ...
29 خرداد 1390

بازیهای کیمیا

٢٧/٠٣/١٣٩٠:. امروز با عمه مینا و مامان جون رفتم پارک :       ٢٨/٠٣/١٣٩٠: امروز شنبه است و من صبح زود رفتم سرکار و عصر مه اومدم خونه حسابی با دردونه بازی کردم اول از همه سی دی خاله ستاره را باهم دیدیم و بعد صدای نی نی ها توی کوچه می اومد و من و کیمیا و با کاسکه عروسکش رفتیم بیرون و نیم ساعتی را هم با بچه هابود و می خواست اسکیت سوار بشه و یک دم اسم سنا را بلند بلند صدا می زد سنا یکی از دوستهای کیمیا است  بعداز اون توی حیاط خونه اب بازی کردیم و کیمیا هم حسابی خندید و بعد رفتیم اتاق و مشغول بازی با اسباب بازی و پازل بازی شدیم این پازل را بابا امیر ...
29 خرداد 1390

بدون عنوان

سلام خیلی وقته که نتونستم خاطرات دختر ماهم رابنویسم الان تا شش ماهگی را براتون نوشتم از الان کیمیا وارد دنیای جدیدتری میشه چون دراه تلاش میکنه بدون کمک بشینه و وقتی روی زمین خوابه غلت میزنه و سعی میکنه دستها و پاهایش را جمع کنه و حالت چهار دست و پا به خودش میگیره . 2/4/88:   در این روز خانه دختر خاله ام سفره مولودی بود و کیمیا را هم بردم و برای اولین بار شله زرد خورد خیلی خوشش اومده بود کیمیا اصوات را خیلی محکمتر و با جیغ و سرو صدای بیشتر ادا میکرد ۴/۴/۸۸: دختر خالم از بوشهر اومده بود اون هم یک دختر 16 ماهه داشت  وقتی بابام مهسا کوچولو را بغل کرد کیمیا هم بغل بابام بود بادست مهسا را کشید و گریه کرد .بلا همین که ب...
28 خرداد 1390

تولد تولد تولدش مبارک

/۹/۱۳۸۹: امروز از صبح مشغول به کار بودم آخه امیر فردا میرفت و چون فردا تولد کیمیا بود و امیر نبود ما تولدش را امشب برگزار کردیم خیلی شلوغ نکردیم خودمون بودیم و عمو و عمه و خاله ودایی و پدر جون و مادرجون                                                                         اتاق را تزیی...
28 خرداد 1390

بدون عنوان

۱ /۱۰/۱۳۸۹:   امروز یادگرفته بود وسایل را زیر پاهایش قایم کنه و به ما میگفت پیداش کنید و قبل از اینکه ما پیداش کنیم خودش بهمون نشون میداد ۲/۱۰/۱۳۸۹ امروز عصر به خانه مامان جون خودم رفتیم خونه مامان جونم از اون خونه های قدیمی . یک آینه قدیمی روی طاقچه اش داشت کیمیا قبلا توی بغلم اون را دیده بود و خوشش اومده بود  الان می خواست خودش ببینه قدش به طاقچه نمی رسید یک پشتی از کنار دیوار کشید و گذاشت زیر پاش و رفت روش ایستاد باز هم قدش نرسید می خواست پشتی دوم را برداره و بره روش که دیدم دیگه داره خطر ناک میشه رفتم بغلش کردم و آینه را نشونش دادم اون هم به جای تشکر یک بوس به من داد ۳/۱۰/۱۳۸۹: صبح جمعه بود و وقتی ...
28 خرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد