بدون عنوان
بدون عنوان
مامان جونت برم
یکشنبه 12 اذر 91 من دیر از سرکار اومدم خونه وقتی رسیدیم ساعت 5 عصر بود خاتون خواب بود بیدارش کردم و گفت : مامان بغلم کن بغلش کردم وازش پرسیدم عصرونه چیزی می خواد من خودم ناهار نخورده بودم از من خواست براش یکی شیر با کیک کاکایویی بیارم یکی کره مربا و اب پرتقال ازش خواستم یکی از اونا را انتخاب کنه و شیر را انتخاب کرد براش شیر و کیک اوردم و مشغول خوردن شدن با این نی های طعم دار شیر را به راحتی تا دو لیوان می خوره من هم ناهارم را خوردم و بعد گفت : مامان بیا کمی دنبال هم بزاریم بازی کنیم شادی کنیم گفتم باشه کمی بازی کردیم قایم باشک بازی کردی...
نویسنده :
مامان و بابا
8:26
خاطره
٢٠ ابان 1391 خاله امیر از مکه مکرمه تشریف آورده بودند و همه شام تالار دعوت داشتند اون شب کیمیا از اینکه مجبور بود یه جا بشینه و بازی نکنه کسل شده بود وبعداز نیم ساعت نشستن تصمیم گرفت روی سن شیشه ای که وسط سالن بود شروع به بازی کرد که به ده دقیقه نکشید تمام بچه ها روی سن بودن و مشغول بازی شدند ، شب خوبی بود و جای امیرم هم خالی بود بابا امیر برای روزهای تعطیلی عاشورا و تاسوعا اومدند اصفهان و برای دخملی یک لودر کوچک خریده بودند و کیمیا هم که عاشق این ماشین بود با یه کامیوم کوچیک و ماسه ای جزیره هنگام که بابا از قشم اورده بودند با بابا مشغول بازی شدند .... روز ...
نویسنده :
مامان و بابا
8:18
امیرم تولدت مبارک
چه خوب شد که به دنیا آمدی و چه خوبتر که دنیای من شدی . در ستاره بارانِ میلادت میان احساس من تا حضور تو حُبابی است از جنس هیچ از دستان من تا لمس نگاه تو آسمانی است به بلندای عشق جشن میلادت را به پرواز می روم دراین خانگی ترین آسمانِ بی انتها آسمانی که نه برای من نه برای تو که تنها برای “ما” آبیست . ...
نویسنده :
مامان و بابا
7:42
جشن کتاب به روایت تصویر
صبح جمعه قول بهت دادهبودم ببرمت جشن کتاب که توی باغ غدیر برگزار میشد ، صبح که از خواب بیدار شدی با چشمای پف کرد من را بیدار کردی که بریم ، من هم که دلم می خواست بیشتر بخوابم ، گفتم : کجا گفت : بریم پارک کتاب بخریم گفتم : باشه سریع صبحانه بخور و لباس بپوش سریع اماده شدیم و رفتیم سمت باغ غدیر قبل رفتن به جشن کمی بازی کرد ... این جا هم مسابقه مار و پله بود ... این جا غرفه بازیهای فکری بود ... کیمیا خاتون داشتند ،کفشدوزک درست میکردند... موقع خرید کتاب ،هرکتابی نشونش دادم گفت : نه و اخر سر گفت : بغلم کن تا ببینم وقتی بغ...
نویسنده :
مامان و بابا
12:03
ماه محرم
امروز به روایتی به سال قمری تولد خاتونم هست کیمیای من 3 محرم 1431 قمری روز یکشنبه به دنیا اومده و سلامتی دخمل گلم را مدیون حضرت ابوالفضل هستم و همیشه عزیزانم را بیمه اون حضرت میکنم . ان شاله همه مریضها با دعاهای ما و شفاعت ائمه سلامتشون را دوباره به دست بیارند . ...
نویسنده :
مامان و بابا
12:36
شیرینکاریهاریهای خاتون
هنوز که هنوز توی گهواره دوران بچگیش می خوابه و خواب بعداز ظهر بدون این گهواره لذت نداره ..... این نون را خودش چونه کرده .... کیانوش سوغات مشهد .... کاردستی با کمک مامان چسبوندش البته با چسب چوب .... این را هم خودش دوخته .... چهارشنبه 10 ابان قرار بود بابا امیر بیاد اصفهان ما خونه بابا حسن بودیم و امیر قراربود ساعت 10 شب برسه اصفهان ، ولی ساعت 9.15 زنگ زدم وگفتم : کجایی گفت : از سر کوچه دارم میام خون بابا حسن از قضا کیمیا خانوم که توی اتاق زلزله بر پا کرده و قابلمه می فروخت و خودش را می پخت تا شنید بابا امیر می خواد بیاد از توی قابلمه ...
نویسنده :
مامان و بابا
21:37
خلاصه ای از چندروز
بابا حسن و مامان زهره از تاریخ 21 مهر تا 29 مهر عازم سفر مشهد شدند و مامانی و عمو عباس و زن عمو هم رفتند توی این مدت کیمیا شنبه و یکشنبه خونه مامان صدیق بود و دوشنبه پیش خاله مینا و سه و چهارشنبه با من اومد سرکار و اداره کار و.... و خلاصه حسابی شیطنت کرد و این در حالی بود که سرما هم خورده بود . روز چهار شنبه با من سرکار اومد و علی و اسباب بازیهاش را هم برداشته بود و توی دفتر کار حسابی بازی کرد و یه ملحفه برده بودم که اگه خوابش برد بندازم روش ، این را پیچیده بود دور علی و مامان بازی میکرد و اون روز خودش به حال خودش بازی کرد و زیاد توی کارهای من دخالت نمیکرد ساعت ١٢ بود ...
نویسنده :
مامان و بابا
9:12