کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 19 روز سن داره

دختر یلدا

سالروز ازدواج

          مهربانم با وجود تو ، مرا به الماس ستارگان نیازی نیست … این را به آسمان بگو ! تو به قلب من شادی و به جانم روشنایی می بخشی … سالروز یکی شدنمان خجسته باد …       ...
22 مهر 1391

روزت مبارک

کودک من        آرزو دارم رسم تو رسم زندگی باشد                                         فرزندم روزت مبارک                                                          ...
19 مهر 1391

کیمیا بازم اومد سرکار

روز سه شنبه 18 مهر صبح مشغول آماده شدن بودم  که دیدم خاتون بیدار شد و اومد پیشم و گفت : امان بغلم کن بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم : چی شده مامان گفت : می ری سرکار گفتم : بله اون روز مامان زهره دست تنها بود و کلی هم کار داشت بنا براین گفتم : می خواهی بیایی سرکار گفت : طوری نیست ً؟؟؟؟ گفتم : نه گفت : ارشدی نیست( یکی از همکارهایم ) گفتم : هست ولی اشکالی نداره دیدم خواب از سر وکلش پرید و برقی توی چشماش نشست و دوید  سرا کمد لباسش تا لباس عوض کنه من هم پتو صبحانه براش برداشتم و وسط را ه هم حلیم شیر براش خریدم و رفتیم سرکار .... توی ماشین خوابش برد و تا ساعت 8.30 خوابید سرما خورده بود و بین...
19 مهر 1391

کیمیا ژیمناستیک میره

روز 4 مهر برای اولین بار اسمش را نوشتم کلاس ژیمناستیک ، اولش سخت رفت توی کلاس ولی وقتی رفتار محبت امیز خانوم مربی را دید خوشش اومد و ایستاد کنا بچه های دیگه ، ولی به من اجازه نداد از کلاس بیرون باشم در ابتدای تمرینها دستهاش توی جیبش بود و فقط راه می رفت       کم کم  دستهاش را در اورد و دوید  و اومد گفت : مامان جورابهام را در بیار نی نی ها جوراب ندارند و بعداز نیم ساعت خانوم مربی از من خواست بیرون باشم و من براش توضیح دادم که نمیشه توی کلاس باشم و قبول کرد و از لای در نگاش میکردم که چگون می خواد خودش را هماهنگ کنه  کوچکترین عضو بود و بقیه از 3.5 سال بالاتر بودند بع...
9 مهر 1391

شیرینکاریهای دخمل

  فرهنگ لغت : گالبمه  : قابلمه                                            خچنگ : خرچنگ موساک  : مسواک                                          کبات :  کتاب   عبق: عقب      ...
9 مهر 1391

دایی از تبعید برگشت

بالاخره بعداز 52 روز انتظار دایی از سربازی برگشت روز شنبه 1 مهر 1391 ساعت 2.30 بعداز ظهر دایی جون اومد و دخملی و بابا حسن و مامان زهره رفتند ترمینال استقبال و چشم ما به جمال دادش گلم روشن شد خیلی فرق کرده بود یه ریش بلند به یادگار اورده بود و یه بابا بزرگ اسمارفها را هم تقریبا شکل خودش بود با اون ریشش برای کیمیا ، اون شب براش تولد کوچکی گرفتیم وف اخه 25 شهر یور تولدش بود و من کیک پختم و کادو تهیه کردیم، جشن کوچکی گرفتیم  جای بابا امیر خالی بود البته روز قبلش بابا امیر اصفهان بود ولی شب جمعه دوباره به تهران رفت. اون شب عمه و خانوتاده اش برای دیدن بهزاد اومدند خونمون .   این ایده عکس از دخملم بود که عکس را هم خودش ...
4 مهر 1391

عروسی

 این دفعه نوبت فرشته دختر عمه ام بود و مراسم عروسی ایشون بود و چون عروسی توی خونه برگزار میشد طبق معمول عروسی هفت  روز و هفت شب بود طی هفته گذشته وسایل منزل چیدمان شده بود و روز دوشنبه 21 شهریور مراسم جهاز برون بود و عصر پنج شنبه هم جشن عروسی بود .ان شاله خوشبخت بشند ....     عکس از روز جهاز برون بوده اون روز صبح کیمیا با من سر کار اومده و تا ساعت ٢.٣٠ سرکا بودیم و حسابی اتیش سوزوند هر جور که فکرش را بکنید بنابراین قضیه ساعت ٣ رسیدیم خونه و خاتون از فرط خستگی تا ساعت ٥.٣٠ خوابید و هرچه صداش زدم بیدار نشد و از  طرفی قرار بود بریم مراسم جهاز برون دختر عمه ام که با این تفاسیر دیر رسیدیم و تقریبا همه رفته ...
4 مهر 1391

داری کم کم بزرگ میشی

  کیمیا خانوم دیروز کمک مامان لوبیا خرد کرد و چندتا دونه از لوبیا هم با کمک بابا امیر توی باغچه کاشت دخترم داری کم کم بزرگتر میشی الان برای چیزهای باعٍ خندت توی یه سال بیش میشد دیگه نمی خندی این یعنی بزرگتر شدی و چقدر ناراحت کننده است که انسان هرچی بزرگتر میشه خنده هاش کمتر میشه و حتما باید یه دلیلی برای خندیدن باشه الان مفهوم پول را می فهمی و می دونی باید کار کرد تا پول در اورد الان مفهوم خانواده را فهمیدی و می دونی ما سه نفر با هم یه خانواده هستیم و حاضر نیستی تنهایی جایی بمونی الان در برابر بعضی حرفهامون مقاومت میکنی و بعد که نتیجه اش برات منفی میشه میگی مامان گفتی نکن و لی من گوش نکردم و عزیز دلم ا...
19 شهريور 1391

سلام ما برگشتیم

      د خمل گلم سلام ، بعداز یک هفته از شمال برگشتیم و خدا را شکر سفر خوبی بود هرچند هوا گرم بود ولی روزهای آخر بارون زد و حسابی هوا عالی شد توی این سفر جای دایی بهزاد خییییییییییییییییییلی خالی بود اخه قرار بود روز یکه حرکت میکنیم دایی هم دوره آموزش سربازی تموم بشه و بنده خدا اتوبوس هم کرایه کرده بودن که بیاند ولی اجازه بهشون نداده بودند و اعزامشون کردنده بود  به مدت یک ماه میناب ، ما خیلی ناراحت شدیم و می خواستیم سفر  را کنسل کنیم ولی با اصرار خودش  راهی سفر شدیم ، شب قبل سفر  رفتیم خونه بابا حسن خوابیدیم که صبح زود  راه بیفتیم خاتون اون شب تا ساعت 1 بیدار بود و کلاه و عینک و اردکش دستشون بود ...
19 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد