کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 19 روز سن داره

دختر یلدا

بدون عنوان

. نیمه ی شعبان گل نرگس شکفت چلچله از شادمانی شب نخفت آبشار یک لحظه آرام شد، نریخت تا که رازش با گل نرگس بگفت سرو حیران شد از آن فر و جلال ماه فرو مانده در آن حسن جمال نیمه شعبان را به شما تبریک عرض می کنم. ماه شعبان را دوست دارم چون 3 اتفاق مهم  زندگیم توی این ماه بوده :م مراسم عقدمون مراسم عروسیمون اولین تکونی که خاتون  با دو لگد از ناحیه راست شکم نثارمن کرد دقیقا شب نیمه شعبان بود     ...
14 تير 1391

شب قبل از اعزام

چهرشنبه 31خرداد 1391 یعنی  یک شب قبل از اعزام دایی  بهزاد به سربازی قرار شد  با دایی نادر و خانواد هاش شام بریم بیرون . وقتی از سرکار اومدم هر کاری کردم دخملی کمی بخواابه تا شب سرحال باشه نشد که نشد و  بالاخره توی  راه رفتن  به توی ماشین خوابش برد ووقتی رسیدیم بیدار شد ولی  بازم کسل بود جاتون خالی رفتیم شب نشنین  یکی از رستئرانهای معرروف اصفهان که بیشترین  به خاطر مکان زیبایی که داره معروف و همه می رند مکانش  را ببینند و در کنارش شام هم بخورند وقتی رسیدیدم  یه آلاچیق بیرون توی  محوطه رزرو کردیم و تا آماده شدن سفارش شام توی محوطه قدم زدیم جای واقعا زیبایی بود ولی کیمیا کمی می ترسید ...
5 تير 1391

کیمیا با سواد می شود

    روز چهارشنبه 24 خرداد سفارش بسته تراشه الماس کیمیا رسید بعد بررسی دقیق توسط خودش آموزش از عصر اون روز شروع شد .مامان  را بلد بود  ولی طبق دستور العمل باز هم براش تکرار کردم   بابا را هم بلد بود  و تشخیص این دوتا را هم بلد بود بنابراین از کلمه دست شروع کردم و با بازی براش کلمه را تکرار کردم چیزی که توجه اش را جلب کرد نقطه های کلمه دست بود  و دست را هم همون شب یادش کگرفت و فردای اون روز پنج شنبه  هر سه کلمه  براش قابل تشخیص بود و خودش هم کارتها را نشان میداد و از بابا سسن و مامان زهره سوال میکرد و میرفت روی مبلها و کارتها را می گرفت و و می گفت  : ماما زهره   بخون&n...
2 تير 1391

دایی بهزاد سرباز

  داداش گلم روز تولدت را به یادمی آورم که چگونه وقتی خبر تولدت را به من دادند با چه اشتیاقی برایت رختخواب کوچیکت را پهن کردم و منتظر ورودت بودم اون موقع من 5 سال داشتم و تمام آرزویم دیدن تو بود و بعد از دیدن روی ماهت تمام زندگی من شدی فکر میکردم عروسکی ولی  مثل یه مادر پرستاریت را می کردم و یه لحظه ازت دور نبودم اون موقعها برنامه اوشین را می ذاشت و از اون یاد گرفته بودم ببندمت پشت کمرم  و راهت ببرم وبرات  شیر بخرم ... کم کم قد کشیدنت را دیدم  مدرسه رفتنت را و....دانشگاه رفتنت و امروز روز دیگریست برای تو  و هم خوشحالم و هم ناراحت طاقت دوریت را ندارم و تحمل نشنیدن صدای خنده هایت و گاهی داد زدنها...
31 خرداد 1391

شیرین زبونیها

  امروز می خوام کمی از زندگی و شیر ینکاریهای روزمره دخمل بنویسم کیمیا خانوم یه مدتی عاشق شده توی هر دم و بازدم میگه سجاد   سجاد و اما سجاد کیه ؟؟؟؟؟ سجاد پسر همسایه مونه که کیمیا تازگیها باهاش دوست شده و 7 سال سن داره کیمیا باهاش فقط یکبار توپ بازی کرده و ماسه بازی کرده و دیگه هیچ و عصر ها فقط میره در خونه و بهش نگاه میکنه و  وارد بازیهاش نمیشه چون خودش میگه : سجاد بزرگ و پسربزرگا بازی میکنه سجاد یه خواهر کوچیک داره به نام ساجده و کیمیا اونا هم دوستش داره ، بعضی وقتها که نمی ره توی کوچه از روی بالکون داد میزنه  سجاد   سجاد   و به من میگه : سجاد امروز قرمز پوشیده...
23 خرداد 1391

سفر به چشمه طامه

      روز پنج شنب11 خرداد با خاتون رفتیم خونه چون بابا امیر اومده بود و عصر قرار بود با هم بریم بیرون ، اول قرار گذاشتیم بریم کوه صفه  به در خواست کیمیا ولی وقتی رسیدیم کوه صفه برای دیدن خرگوشها متاسفانه هوا تاریک شد و باغ وحش تعطیل بنابر این تصمیم گرفتیم بریم پارک و لی اول رفتیم که یه جای شام بخوریم و من و امیر   به یاد دوران عقدمون رفتیم به سمت رستوران تخت جمشید ، اون شب خیابونا خیلی شلوغ بود و اصلا جای پارک پیدا نمیشد و کیمیا که خسته شده بود میگفت همین جا پارک کنید البته اونجای که خانومی می گفت : وسط چهار راه بود ولی بالاخره توی کوچه پس کوچه ها جای پارک پیدا کردیم و پیاده شدیم و کمی پیاده روی کردیم وس...
23 خرداد 1391

اتفاقات عجیب اردیبهشت

    این ماه پراز اتفاقات خطرناکی بود که کیمیا خانوم دست به انجامشون زده .... اتش سوزی ... یه روز جعبه های کبریت را از مامان زوهله میگیری و میگی که می خوام قطار بازی کنم و مامان زوهله مثل همیشه بهت میده و مشغول پاک کردن برنج توی اشپزخونه  میشه که یه دفعه میدوی میگی مامان سوخت و میدوی دایی بهزاداز اتاق اومده بود بیرون و دیده بود وسط سالن اتش روشن است و میدوه خاموش میکنه ولی تشک خانومی سوخته بود و خدا رحم کرده بود که به فرش نگرفته بود خودت هم که فرار کرده بودی بعدا تعریف کردی که چطوری کبریت را روشن کرده بودی و پرت کرده بودی روی تشکت .....     فیبر .. یه روز عصر که از خواب ...
11 خرداد 1391

بازگشت بابا امیر از تهران

      توی این یک هفته که بابا امیر تهران بود هرکی ازت می پرسید بابا کجاست ؟ میگفتی : گشم تموم شد  رفته تهان قربون شیر ین زبونیهات فرشته کوچولوی من .. چهارشنبه هفته گذشته بردمت پارک همین که وارد پارک شدیم چشمت به درخت توت خورد و گفتی مامان من توت  برات از درخت توت سفید چیدم ولی قبول نکردی و گفتی : سیا   من توت سیا می خوام گفتم : مامان جون درخت توت سفید میده و سیا نداره توت را نخوردی و گفتی بازی و رفتی 1 ساعتی تاب بازی و سر سر بازی کردی بعد گفتی : مامان جیش دارم بردمش دستشویی و تو را ه برگشتن داشت زمین را بر انداز میکرد و ناگهان دادزدی مامان توت سیا  &nb...
11 خرداد 1391

به خودم می بالم

باز امروز به خودم می بالم که پدری همچو تو دارم    ای تکیه گاه من و همسری مهربان همچون تو      ای امید من   از طرف کیمیا : از طرف خودم :     تقدیم به همه پدر ای خوب دنیا مخصوصا پدر خودم پدر شوهرم و پدر دخترم : ...
11 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد